نکته هایی که در طول خواندن کتاب به ذهنم رسید یادداشت کردم، به همین خاطر پراکنده است:
1.اول باید درباره اسم این اثر بگم که حسابی من را جذب کرد مخصوصا اسم عباس معروفی(نویسنده) خیلی برام آشنا بود. فکرکنم در موسیقی یک چنین کسی هست.
2.در اوایل داستان زاویه دید مکررا عوض می شود. بعضی اوقات اول شخص است و بعضی سوم شخص. پس از چندین صفحه خواندن و زور زدن می فهمید که چرا این کار را کرده است. به نظر من که کار جالبی است.
3.نویسنده می خواهد که تو گم شوی. در زمان، در زاویه دید، در مکان ، در همه چیز. من معمولا مبارزه می کنم که گم نشوم اما این بار شکست خوردم.
4. در اواسط داستان (دقیقا در صفحه 166) واقعا خسته شدم. داستان پر است از ناامیدی و تکرار و تلخی. یک مقدار هم اگر شیرینی باشد چون می دانی آخر قصه تلخ است زهرمارت می شود.
5.احساس می کنم نویسنده از اسلام (یا بهتر بگویم مسلمانان) فراری است و به سوی مسیحیت می رود.
6. در موومان سوم کتاب(من هم نمی دانم موومان به چه معنی است. منظور قسمت سوم است.) داستان از زبان معشوقه نقل می شود در صورتی که خود او در برخی مکان ها حضور ندارد. بعد می فهمی که معشوقه فارغ از زمان و مکان شده است و دیگر محدود به آن دو نیست.
7. این قدر اطلاعات را پراکنده می گوید که شک می کنی نویسنده داستان را در ذهنش نقش بسته باشد!
8.در موومان چهارم می خواهد تو را هم مثل آیدین دیوانه کند. من وقتی خواندمش می خواستم فریاد بزنم.
9.نویسنده در مواقعی که داستان داغ و پرهیجان می شود(مخصوصا در لحظات عاطفی) آن قسمت را رها می کند و به زمان و مکان دیگری می رود.
داستان خیلی خوبی بود. اما ذهن را شدیدا مشغول می کند. من را چند روز از درس خواندن انداخت.